loading...

سنگر

این وبلاگ به هیچ دردی نمیخوره. بیخود وقتت رو تلف نکن!

بازدید : 243
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 18:36

مثل کودکی که بلافاصله پس از خریدن بادکنکش به زمین می‌خورد و بادکنک در دستانش می‌ترکد، مثل دختری که به اجبار پدر ازدواج می‌کند، مثل پسری که شب تولدش روی برجک نگهبانی می‌دهد، مثل مادری که پسرش را از دست داده، مثل پدری که دخترش او را در خانه سالمندان رها کرده، مثل مرغ عشقی که جفتش را از دست داده، مثل پیرمردی که در پارک نشسته و پیرمرد دیگری که با نوه‌هایش بازی می‌کند را تماشا میکند، مثل قاصدکی که بدون مقصد پرواز می‌کند و نمی‌داند به کجا می‌رود پریشانم، پریشانم، پریشانم...

به نویسنده احتیاج دارم•~•
بازدید : 241
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 18:36

بازدید : 400
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 18:36

بازدید : 227
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 6:37

شاید باورتون نشه ولی هنوز هم هستند احمق‌هایی که فکر میکنند بیماری بخاطر گناه‌هایی هست که مردم مرتکب میشن. این احمق‌ها بعضا کامنت هم میذارن و حماقتشون رو جار میزنن.

حال خوشی که خیلی وقته نیست....
برچسب ها
بازدید : 220
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 21:37

بازدید : 261
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 3:37

توی دانشگاه یه درختی بود که من عجیب این درخت رو دوست داشتم.درختی که یه طور معجزه آسایی هروقت لازمش داشتیم به بهترین شکل ممکن ازمون پذیرایی میکرد. توی اردیبهشت که دونفری زیر اون درخت مینشستیم و قهوه میخوردیم با نسیم ملایم روی سرمون شکوفه می‌ریخت. گلبرگ‌های شکوفه روی سرمون مینشست، توی لیوان قهوه میریخت، روی لباسامون میریخت...اونقدر زیر اون درخت مینشستیم که دورمون از شکوفه‌ها سفید میشد و وقتی بلند میشدیم جای دونفر روی چمنا که روش شکوفه نریخته بود مشخص بود. . پاییز روی سرمون برگ‌های ریزریز قرمز و نارنجی میریخت. توی سرمای پاییز شهرکرد، زیر درختمون برگای پاییزی رو از روی سر هم جمع میکردیم و حرفای دوزار نیرز میزدیم.گاهی فکر میکنم شاید اون درخت حس میکرده کی باید شکوفه‌ها و برگای نارنجی پاییزیش رو رها کنه و واسه ادمایی که دوستش دارن خاطره بسازه. درخت کوچولویی بود ولی مطمئنم ریشه‌های قوی‌‌‌ای داشت.

قسمت سوم داستان بانوی دلبر من
بازدید : 751
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 3:37

چه بلایی داره سرم میاد که به جای پیج کتاب و نویسنده، اینستاگرامم پر شده از عکس لباس عروس و کفش و مدل مو؟😐 منِ سابق رو بهم برگردونید. من اینطوری اصن نمیتونم😐

قسمت سوم داستان بانوی دلبر من
بازدید : 232
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 3:37

همونقدر که دوست ندارم وارد ذهن یکی دیگه بشم چون حس میکنم تجاوز به حریم خصوصیش محسوب میشه، همونقدر دوست دارم بقیه ذهن منو زیر و رو کنن تا منو بفهمن. اما مقاومت دربرابر ذهن بعضی آدما واقعا سخته.😶 فافا اگه اینو میخونی باید اعتراف کنم ساعت‌هاست دارم وبلاگت رو میتکونم ولی بازم ازش کلمه میریزه. جمله‌هات عین مورچه دارن از در و دیوار جمجمه م بالا میرن. خودت بیا جمعشون کن😑

تموم کن این بازی کثیفو
بازدید : 241
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 11:37

بازدید : 242
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 6:38

چقدر دلم گرفته امشب. چقدر دلم تنگ شده واسه خندیدن. واسه اون قهقهه‌های آخر شب، وقتی بابام واسم قصه میگفت. واسه بالا و پایین پریدنا وقتی می‌دیدم تمام خونه رو با کاموا برام تارعنکبوتی کرده. واسه رد شدن از بین کامواها بدون اینکه بپیچن دور دست و پام و بخورم زمین. واسه لی لی بازی تو کوچه با مهسا و مهشاد. واسه دلتنگیام برای شامپوی خرسیم که تو حمام تنهاست. واسه خوابوندن شامپوم توی رخت خوابم و قصه گفتن براش که بدونه تنها نیست و من دوستش دارم. واسه برعکسی حفظ کردن کتاب شعرام. واسه کیف خرگوشیم که با خودم میبردم مهدکودک و همیشه توش پر از خوراکی و میوه بود. واسه آزاد بودن، بی دغدغه بودن، ترس فردا نداشتن، واسه این که برای اینکه بقیه حرفام رو بفهمن دست و پا نمیزدم. تمام ناراحتیم وزوز شدن موهای لوچینا بود و با پیدا کردن یه تیکه سرامیک شکسته برای لی لی بازی، همه غصه‌هام یادم میرفت. چه ساده خوشحال بودم! چه ساده غمگینم!

شوخی با پُست : زیباییِ حس یا حسِ زیبا؟!
برچسب ها

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی